Saturday, 11 January 2014

"My Tender Trench" by JR Villar. Persian version by Fatemeh Bordbarjavidi



سنگر دوست داشتنی
سربازی کنار سنگرش با یک تفنگ دراز کشیده است. سنگر( کیسه های شن. تکه های چوب و سیم خاردار ) به صورت منحنی از گوشه راست به گوشه چپ چیده شده است. دشمن بالای صحنه است و سرباز پایین صحنه است. سرباز حین کشیدن سیگار به اطراف نگاه میکند. پشت سنگر حرکت میکند و خط دشمن را زیر نظر دارد.
سرباز: یالا حرومزاده... دیگه شلیک نمیکنی؟!
سرباز کلاهش را بر میدارد و روی تفنگش میگذارد. کلاه را که روی لوله تفنگ است را بالای سنگر میبرد و به دشمن نشان میدهد.
سرباز: حرومزاده... ریسک نمیکنه... حداقل یه گلوله... یه شلیکه کوچولو! مثله اون شلیکای خوبت که به روستا میکنی. ( با عصبانیت فریاد میزند) حرومزاده ها!
سرباز می ایستد و به طرف دشمن دست تکان میدهد. هیچ اتفاقی نمی افتد.
سرباز: حرومزاده ها. حتی وقتی خودم میگم... ترسوها.
سرباز دوبار مینشیند. تسلیم شده.
سرباز: این چه جنگیه ؟! ( هر کلمه را محکم میگوید) چه جنگ گهی! ... دشمن حتی یه شلیکم نمیکنه. فکر کنم قراره تو این جنگ بمیرم... از خستگی بمیرم.
سرباز ساعتشو چک میکنند.
سرباز: لعنتی ! بیشتر از 6 ساعت بدون شلیک. این که ندونی کی میان بدتر از حمله کردنه. حرومزاده ها.
سرباز کلاهش را سرش میگذارد. به کیسه ها تکیه میدهد و کلاهش را روی چشم هایش میگذارد. اماده چرت زدن میشود.
( نور محو میشود)
( نور برمیگردد)
دختر از سمت راست وارد میشود. به سرباز که خوابیده است نگاه میکند و نزدیک میشود.
2
دختر: مرد بیچاره... حتما چندین ساعته که جنگیده. امیدوارم خوابیده باشه. مثل اون کتابه که میگه: خواب فقط... حالا هرچی.
دختر کنار سرباز زانو میزند.
دختر: جوون به نظر میرسه... خوش قیافست... اما بو گند میده!
دختر دستانش را نزدیکه کلاه میکند و قصد دارد کلاه را از روی چشمانش بر دارد. ناگهان سرباز تکان میخورد و گردنه دختر را با دستش می گیرد و یک سر نیزه را به طرف گلویش میگیرد. دختر با وحشت فریاد میزند.
سرباز: اهای!  ترسوی کوچولو! چیکار میخوای بکنی؟!
دختر ترسیده. می ایستد اما سرباز او را گرفته.
دختر: هیچی... قسم میخورم !هیچ چی!
سرباز: ( باتعجب) این جا چیکار میکنی؟
سرباز ارام و با دقت رهایش میکند. اما سر نیزه را به طرف بدنش نگه می دارد.
دختر: خوب ... منو فرستادن این جا تا کمکت کنم... یه کم... میفهمی؟ ( به سر نیزه نگاه میکند) میشه لطفا بگیریش پایین ؟
سرباز به سرنیزه اش نگاه میکند و ارام پایین می اورد. اما خیلی اهمیت نمیدهد.
سرباز:  منو کمک کنی؟ مسخرست.
دختر: درسته... یه کمی... یک یا 2 ساعت.
سرباز: یه فاحشه؟! برام فاحشه فرستادن؟ ( خنده اهانت امیز) دیوونه ان! من اینجا منتظره دو سه تا مردم . برام فاحشه فرستادن؟
دختر شگفت زده شده و میخندد.
3
دختر: خوب ...
سرباز: احمق! من اینجا منتظره چند تا مردم تا از این منطقه دفاع کنیم ! کمک لازم دارم.
سرباز با حالت اهانت به دختر نگاه میکند . در ان لحظه متوجه میشود که دختر همچنان رو به روی سنگر و جلوی او ایستاده است. با خشانت او را به طرفه کیسه ها میکشد و بالای سرش می افتد.
سرباز: ( فریاد) زن احمق...  میخوای کشته بشی؟
دختر: وای خدای من... خواهش میکنم به من کاری نداشته باش.
سرباز: کاری نداشته باشم؟ همین الان زندگیتو نجات دادم. داشتی این دورو بر میچرخیدی و رو به روی دشمن وایساده بودی. احتمالا دلت یه گلوله وسطه اون صورته خوشگلت میخوای.
سرباز بالای سر دختر به صورتش نزدیک تر میشود. متوجه میشود که نوجوانه. به طرفی میرود. متحیر.
سرباز: خدای من... چند سالته؟! بچه ای!
دختر: این قدر بزرگ هستم که بخورم!
سرباز: اهای! مواظبه حرف زدنت باش! تو یه بچه احمقی!
دختر: من همینم که هستم یا میخوای اونی باشم که تو می خوای. من گشنمه. مثل همه ادمای دیگه. ( رنجور) اهای! یه دقیقه صبر کن! من چرا باید مواظبه حرف زدنم باشم؟! وقتی گفتم اینقدر بزرگم که بخورم منظورم غذا بود!
خجالت زده به زمین نگاه میکند.
دختر: مردا همشون شبیه همن! حریص و کثیف ! تو جنگم فکر میکنن هر گوشتی میتونه دندونشونو تیز کنه.
سرباز: معذرت میخوام... قصدم توهین نبود.
هر دو ناراحت به زمین نگاه میکنند. برای چند لحظه به همین حالت هستند تا اینکه سرباز ناراحت سکوت را میشکند.
4
سرباز: چند سالته کوچولو؟
دختر: 15... 15 سالمه...
سرباز: 15؟ ! ( با ناباوری) تو دیگه این جا چه کار میکنی؟
دختر: تو یه جور میجنگی. منم یه جور.
سرباز: بهونه خوبی نیست .
دختر: درباره زندگیه من حرف نزن. من میدونم چیکار دارم میکنم. تو مواظبه جنگت باش منم مواظبه زندگیه خودمم!
سرباز: خونوادت چه فکری میکنن؟ حتما ناراحتن. اونا جه طور... خونوادت؟
دختر: اونا دیگه به هیچی فکر نمیکنن... اگه جنگ لاتاری بود ما پولدار شده بودیم. اونا با اولین گلوله رفتن غرب.
سرباز: چرا رفتن غرب... اونجا بدتره.
دختر: اهای! اونا رفتن غرب! مردن.
سرباز: معذرت میخوام... ببخشید پرسیدم.
دختر: چرا عذر خواهی میکنی ... اونا مردن. هیچ کاری نمیتونی بکنی. ( میخندد) اونا کاملا از سر تا پا مردن. ( بدون کنترل میخندد)
سرباز: چرا میخندی؟ چی اینقدر بامزست بچه دیوونه؟!
دختر: هیچی... دیگه کاری نمیتونم بکنم... ( خنده را قطع میکند)
سرباز: واقعا... نباید میپرسیدم. خیلی احمقم... ببخشید کوچولو.
5
دختر: معذرت خواهی نکن! توام قسمتی از این جنگی. تو هم تو همین گندی.
سرباز: باشه... درسته. اما من پدر و مادرتو نکشتم.
دختر: اگه پدر و مادر منو نکشته باشی. پدر و مادر یکی دیگرو که کشتی... یا پسره یکی دیگرو.
سرباز جواب نمیدهد. شرمنده است.
دختر: بگو... چند نفرو کشتی؟ ( کنجکاو)
سرباز: نمیدونم... 3 یا 4... شایدم 5.
دختر: حسه خوبی داشتی؟ خوب بود؟
سرباز: نه خوب... نه بد. مجبور بودم.
دختر: خیلی با مزه ای. مجبور بودی؟! فقط چون مجبور بودی اونارو کشتی؟
سرباز عصبانی میشود. دستشو محکم میگیرد و با خشونت تکانش میدهد.
سرباز: ( فریاد) گوش بده هرزه کوچولو! تازه از شیر گرفتنت... اگه نکشی میمیری! ما تو جنگیم بچه احمق. اینجا همین شکلیه. باید بکشی تا کشته نشی... فهمیدی!
دختر چند لحظه ای ساکت میماند. ترسیده. سپس تصمیم میگیرد که دوباره صحبت کند و سرباز را متهم کند.
دختر: ببین... میخوام نشونت بدم چه قدر اشتباه میکنی!
دختر شروع میکند به بلند خندیدن. بلند میشود و به طرف دشمن برمی گردد. می پرد و دست تکان میدهد.
دختر: ( فریاد) اهای! این جا ! یالا! بهم شلیک کن! بزن! ( بدون کنترل میخندد)
سرباز به طرف دختر میپرد و هر دو روی کیسه ها می افتند. هر دو ساکت میمانند و بهم خیره میشوند.
6
سرباز: ( عبوس) اگه دوباره اینکارو بکنی. این منم که مغزتو میبرم هوا. ( یه گلوله حرومت میکنم)
دختر او را از روی خود کنار میزند. دوباره متهمش میکند.
دختر: راهه خوبیه که بپری رو من نه؟ کثافت.
سرباز: ( فریاد) گوش کن کوچولو! فکر میکنی من کی هستم؟
دختر: امروز چندین  بار بهم فحش دادی ها !
سرباز: ( طعنه امیز) به خودت نگاه کن... یه هرزه کوچولو که میخواد مقدس باشه.
دختر: هرزه کوچولو؟
سرباز: مشکلیه؟ نمیتونم بهت بگم هرزه؟
دختر: معلومه که نه. کثافت.
سرباز: اهان... میفهمم. این دوروبر شلوغ کاری میکنی و تو گروه هم یه کارایی میکنی و حالا هم از این که اون چیزی که هستی صدات میکنم اذیت میشی... خنده داره.
دختر روی زمین می افتد و صورتش را میپوشاند.
دختر: خفه شو حرومزاده! خفه شو!
سرباز بالای سر او به حرف زدن ادامه میدهد.
سرباز: ( با طعنه) ازم پرسیدی چند نفرو کشتم... 3 یا 4 ... شایدم 5 نفر! تو چی فاحشه... رو چند نفر کار کردی؟ ها؟ چند نفر؟
دختر شروع به گریه کردن میکند و سرباز جدی میشود.
سرباز: خوب؟ چند نفر هرزه؟ شمارش از دستت در رفته؟ 100تا؟ 200 تا؟ 1000 تا؟!
7
سرباز ارام میشود در حین این که دختر گریه میکند.
سرباز: 100 تا... 1000... اونقدر بزرگ نیستی که رو 100 نفر کار کرده باشی. جنگ اینقدرام طولانی نبوده.
دختر: ( زمزمه میکند) هیچ چی.
سرباز: چی گفتی؟
دختر: خوب شنیدی چی گفتم...
سرباز: نه... واقعا. چی گفتی؟
دختر: هیچ چی.
سرباز: هیچ چی؟ هیچ چی چی؟
دختر: ( با فریاد و در حاله گریه) هیچ چی! من هیچ کاری نکردم!
هر دو ساکت میمانند.
سرباز: منظورت چیه؟ من ازت نپرسیدم که کسیو کشتی...
دختر: دقیقا میدونم چی ازم پرسیدی. اما جوابش همونه. هنوز نفهمیدی؟ تو اولیشی... اولین نفری که میخوام...
لحظه دیگری سکوت.
دختر: خوب... چیکار میخوای بکنی؟
سرباز: منظورت چیه؟
دختر: میخوای من چیکار کنم؟ چیکار لازمه بکنم؟ باید لباسمو در بیارم... میخوای لمسم کنی؟ یا خودمو باید لمس کنم؟
سرباز: خفه شو دختر! من هیچی نمیخوام!
8
دختر: چه گندی... من ریسک کردم تا بیام اینجا. اونا بهم پول دادن.
سرباز: عجب مخمصه ای... کی بهت پول داده؟ کی فرستادتت اینجا؟
دختر: چند تا سرباز تو روستا... اونا خیلی مست بودن.
سرباز: مست بودن... اونا مست بودن توام هر چی اونا گفتن انجام دادی...
دختر: باید بخورم.
سرباز: مثل یه فاحشه؟! عجب وضیه... هیچ کاره دیگه ای نمیتونی انجام بدی؟
دختر: هیچ شغلی و هیچ چیزی تو جنگ نیست. این جلو که هیچی. تو شهر های امن و بزرگم فقط میشه یه کاری تو کارخونه ی اسلحه سازی پیدا کرد.
سرباز: پس چرا اون جا نمیری؟
دختر: نمیدونم چه جوری... خیلی دوره و منم نمیدونم چه جوری میخوام راهه اون جارو پیدا پیدا کنم. الان این جا بیشتر احساسه امنیت دارم. من دهکده و ادماشو میشناسم... شاید اگه یه کم جنگ اروم شه. تصمیم بگیرم برم.
سرباز: اره... درست میگی. الان از این خندقا رد شدن اسون نیست. ( متفکر مکث میکند)
دختر: خوب... بیا این بحث و تموم کنیم... من یه وظیفه ای دارم که انجام بدم.
سرباز: تئ این جا هیچ وظیفه ای نداری... برو خودتو نجات بده. هنوز وقت داری.
دختر: غذام چی؟ ........
سرباز: سعی میکنم یه راهی پیدا کنم که از اینجا بری... اما تو همین حین خودتو پاک نگه دار... خودتو نجات بده... هیچ کدوم از اون شغلا. میتونم یه پیغام به دوستم تو .... بفرستم.
9
سرباز: سربازا همیشه یه چیزی را خوردن دارن . میتونی یه نون و سیب زمینی بخوری تا وقتی همه چی مرتب شه.
دختر: اخی. مهربون! ممنون!
سرباز: ( لبخند) حالا از اینجا برو بیرون قبل از این که اتش بازیو شروع کنن.
سرباز یه دفتر کوچیک و یه مداد از جیبش در می اورد و به دختر میدهد.
سرباز: اسمت و اینکه کجا زندگی میکنی و بنویس. بعدش میتونم از یکی بخوام که برات یه کم غذا بیاره.
دختر سریع  دفتر و مداد را میگیرد و با عصبانیت مینویسد. سرباز یک دستمال که درونش نان هست را باز میکند.
سرباز: بیا... بگیرش. برای الان یه کم دارم.
دختر نوشتن را تمام میکند. تو این لحظه. همین که میخواهند دفتر و نان را با هم عوض کنند صدای مهیب بمب و گلوله شروع میشود. سرباز دختر را میگیرد و مجبورش میکند که روی زمین دراز بکشد. دختر با ترس فریاد میزند.
سرباز: ( فریاد) ساکت دختر! خفه شو! میشنون... اگه بفهمن ما کجاییم با گلوله نابودمون میکنن.
دختر: میترسم... واقعا میترسم!
سرباز: فکر میکنی من نمیترسم؟
دختر: تو یه سربازی! سربازا نمیترسن!
سرباز: تئ اینجوری فکر میکنی... قبل از این که سرباز باشم. یه ادمم. مردا هم میترسن.
دختر: ( با ترس) الان چه جوری باید از این جا برم؟!
سرباز: الان عزیزم... بهتره ساکت باشی. یا این جارو با گلوله ترک میکنی!
سرباز تفنگشو میچرخاند و اماده اش می کند.
10
دختر: چیکار میکنی؟
سرباز: چی فکر میکنی؟ کشته بشی یا بمیری... یادت میاد؟ حالا یه لطفی بکن.
دختر: خیلی نمیتونم...
سرباز: چرا میتونی... فقط دهنه کوچیکتو ببند!
دختر: میشه مودب باشی لطفا؟ من میترسم! فکر کنم دارم خودمو خیس میکنم.
سرباز: ( با طعنه) نگران نباش... اولین بارته. حالا لطفا ساکت باش.
دختر: ( ترسیده) چیکار کنم؟ باید چیکار کنم.
سرباز: چه طوره دهنتو بسته نگه داری؟!
دختر: ( با ترس) اه لعنتی!... نمیتونم! میترسم!
سرباز: میترسی؟!
وقتی اون حرومزاده ها بیان اینجا که بیشتر میترسی... نمیدونی چه قدر...
دختر: اما من با توام... نمیتونن بهم صدمه بزنن...
سرباز: ( طعنه امیز)
 البته که نه... اولین کاری که میکنن یه گلوله وسطه چشمام میزنن... بعدشم میان طرفه تو.
دختر: وای... اونا هیچ کاری نمیتونن بکنن. من سرباز نیستم... من حتی یونیفرمه ارتشم ندارم!
سرباز: فکر کردی اونا فقط چون یونیفورم نداری ولت میکنن؟
دختر: نمیکنن؟
سرباز: واقعا که یه بچه کوچولوی احمقه ساده ای. بعد ازت میخوان که یه فاحشه باشی.
11
دختر: من نمیخوام فاحشه باشم! میخوام بخورم!
سرباز: اره... درسته. بهت میگم... اگه اون ادما بیان اینجا اونوقت یه فاحشه میشی... ارزونترینشون. اونقدر ارزون که هیچ پولی نمیگیری!
دختر: خیلی کثیفی!
سرباز: من؟ اون ادما خیلی خوشحال و مجانی زندگیتو به نکبت میکشن. یه پنی هم نمیگیری. بعد میدونی باهات چیکار میکنن؟ میدونی؟ اونا جورابای بچه گونتو و اون کفشای مسخرتو در میارن... بعدش دستای کثیفشونو میذارن لای پاهات . لباساتو در میارن...
دختر نا خود اگاه با یک دست دهانش را میگیرید و پاهایش را به هم نزدیک میکند با دسته دیگرش بینه پاهایش را میگیرد.
دختر: خفه شو لطفا! داری منو میترسونی!
سرباز: ترس؟ این ترس در مقابله با وقتی که لباسه زیر قشنگت پاره میشه و با سینه های کوچیکت برای نیرو های ارتش لخت میشی چیزی نیس!
دختر: چیکار باید بکنم تا از اینجا برم؟
سرباز: ( فریاد با عصبانیت) هیچ جا قرار نیست بری! نمیفهمی؟ الان اینجا گیر افتادیم. اگه از اینجا زنده بیرون بریم شانس اوردیم. حالا بشین! ساکت باش... و برو عقب... شاید گلوله بهت نخوره.
دختر با اشکی که تو چشماش هست تا جایی که میتونه عقب میرود.
سرباز: همون جا باش. فقط وقتی ازت چیزی پرسیدم حرف بزن. ( اسلحه اش را سر جایش میگذارد) خدایا. امروز چه قدر بیخوده. یه عالمه منتظر باش بعدش به این گند کشیده بشه.
دختر: واقعا فکر میکنی قراره اینجا بمیریم؟
سرباز: نمیدونم... داریم بازی میکنیم.
12
دختر: بازی میکنیم؟
سرباز: بله... جنگ چیه به غیره یه بازی؟
دختر: چه نظره احمقانه ای... بازی یعنی قایم موشک یا دومینو.
سرباز: خوب... فکر میکنی ما اینجا چه کار میکنیم؟ دقیقا همونه. 2تا گروه قایم موشک بازی میکنن فقط یه کوچولو قانونش فرق میکنه. نباید فقط یکیو پیدا کنی... باید بکشیش.
دختر: خیلی احمقانست. جنگا بیمعنی اند!
سرباز: نمیدونی چی داری میگی! معلومه که بی معنی نیست... بعضی وقتا لازمه!
دختر: هیچ جنگی لازم نیست!
سرباز: اهای دختر! انگار کلت با اون نظرهای احمقانه ی صلح جویانه پر شده. اونا فقط ترسو هایی اند که بر خلاف و سیاست فریاد میزنن... یه عدی که پاهاشون بو میده و نیاز به حموم دارن... وای... اگه شانسه اینو داشتم که دوش میگرفتم... میمیرم براش! اون ادمای چندش که بو میدن...
دختر: فهمیده بودم که بو میدی! ( خنده)
سرباز به او نگاه میکند و میخندد.
سرباز: بامزه بود.
دختر:... خوب... ببین... اون داستانه در مورد صلح طلب ها...
سرباز: اهای! شکی در مورد اون ادما نیست. اونا یه عده ترسوی احمقند. همین!
دختر: اون ادم کوچولو تو هند چی؟!
سرباز: چی؟
13
دختر: اون مرده تو هند... صلح جو...
سرباز: اهان اون مرده... گاندی؟!
دختر: اره! قبلا اسمشو شنیدم!
سرباز: میدونی چیه؟ اونم یکی از اوناست... اما تو ترتیب دادنه سرویس های امبولانس برای مبارزا هم کمک کرده. ترسو نیست. قاطیشون شده! میفهمی... بعضی موقه ها لازمه! گفته بودم! شبیه کسای دیگه نیست که فقط میخوان مست بشن و سیگار بکشن و شعر بخونن... هزارتا گهم بخورن.
دختر: موافقم یه جورایی درسته... نزدیکه خونمون یه پارک بود و بعضی موقه ها شبای تابستون عادت داشتن اون جا بشینن و بوسه و... خوب... من خیلی چیزای دیگه هم دیدم.
هر دو خندیدند. بمباران ارامتر میشود.
سرباز: میتونم تصور کنم.
دختر: یه شب. سگم فرار کرد و دوید تو پارک. رفتم اونجا که بگیرمش. خیلیا اونجا بودن... همشون میرقصیدن و با گیتار میخوندند. یکم عجیب بود.
سرباز: فکر کنم سریع برگشته باشی خونه.
دختر: اصلا! یه کم اونجا وایستادمو پشته بوته ها قایم شدم. رقصیدنشونو دیدم... تا حالا پسر لخت ندیده بودم ( خنده) خیلی باحال بود. اما بعدش دور هم جمع شدنو همه جای هم دیگرو بوس کردند... بدش پارتنراشونو باهم عوض کردن... خیلی چندش اور بود. اره. اون موقع خیلی سریع رفتم خونه. اون شب کابوس دیدم!
هردو خندیدند.
سرباز: خیلی شوخی ( نگاهی به اون طرف کیسه ها میکند) انگار دارن اروم میشن.
14
دختر می ایستد. رگباری از گلوله از طرف دشمن شلیک میشود. دختر دوباره دراز میکشد.
سرباز: ( فریاد با عصبانیت) چیکار میکنی؟ میخوای بمیری؟! دیوانه ای!
دختر: ببخشید... ببخشید... اخه گفتی اروم شدن...
سرباز: گفتم اروم شدن نگفتم تموم کردن...
شلیک ادامه دارد.
دختر: حالا چی؟ چیکار باید کنیم؟
سرباز: نمیدونم... الان اونا میدونن ما اینجاییم. اگه بیان کمکشون به مشکل میخوریم.
دختر: میمیریم؟
سرباز: من که حتما ولی تو بستگی به فرمانده دشمن داره. ممکنه انسانیت خرج کنه و زندت بزاره.
دختر: میترسم... میشه بغلم کنی.
سرباز به او نگاه میکند. تفنگش را به طرفی می اندازد و دختر را به طرف خودش میکشد. در اغوشش میگیرد.
سرباز: میتونی بخوابی... امشب اینجا نمیان. حداقل امشب. میدونن اینجا کسی هست ولی نمیدونن چند نفریم.
دختر: فردا چی؟ فردا میان؟
سرباز: نمیدونم. به خاطره همین میگم بازیه. گفتم که. الان نوبت اوناست. اگه میدونستند اینجا تنهام تا حالا جلو اومده بودن.
دختر: گرمی... با حاله... خیلی راحتم رو سینت دراز کشیدم. احساسه امنیت میکنم. اما اگه بلند شم ممکنه کشته بشم.
سرباز: خیلی خوب. باشه. دست از شاعری بردار... چرا سعی نمیکنی بخوابی؟ استراحت کن.
15
دختر: فکر میکنی میتونم؟! اصلا! فقط دارم فکر میکنم چی میشه...
سرباز: نگران نباش. با منی... بخواب.
دختر: میدونی چیه؟ منو یاده پدر بزرگم می اندازی. ( خنده) خوب... البته تو خیلی جوون تری. عادت داشت منو بغل کنه تا خوابم ببره. با انگشتاش با موهام بازی میکرد. بعضی موقه هام پیشونیمو بوس میکرد. عاشقه این بود که برام قصه بگه. بعضی موقه ها از رو کتاب میخوند. بعضی موقه هام خودش می ساخت... اونایی که خودش میساخت خیلی خوب بودند.خیلی خنده دار بود.چون اولش یه داستانیو شروع میکرد بعدش همه چیزای کوچیکو یادش میرفت و اخرش قاطی پاطی میشد. من فقط گوش میدادمو برا خودم میخندیدم.( خنده) داستان معنیشو از دست میداد... یه بار با 10 تا خرگوش شروع کرد... اخرش فقط 2 تا بودن... البته خرگوش نبودن... فکر کن. 10 تا خرگوش میشن... 2 تا بزغاله! البته که خیلی گیج کننده بود. اما هیچ وقت جرات نداشتم چیزی بگم.
سرباز میخندد. دختر مکثی میکند.
دختر: پدربزرگمو از دست دادم. با هم تا پارک قدم میزدیم... روزا البته ( خنده) بدش رو چمنا میخوابیدیم و ابرارو که از رو درختا رد میشدنو میدیدیم و سعی میکردیم بگیم شبیه چه حیوونیند.( مکث) تا حالا شکله ابرارو دیدی؟
سرباز: اووم... فکر نکنم. البته شکلای با مزه ای دیدم تو ابرا. اما هیچ وقت رو زمین دراز نکشیدم ببینمشون. هیچ وقت اینکارو نکردم.
هر دو در سکوت.
دختر: خونواده داری؟
سرباز: ( لبخند) اره. ازدواج کردم یه دختره کوچولوی دوست داشتنیم دارم.
دختر: و اومدی جنگ؟!
سرباز: بعضی موقه ها باید تصمیم بگیریم... برای کشورمون فداکاری کنیم.
16
دختر: مثل چی؟ مثل مردن؟
سرباز: بمیری تا از اونی که دوست داری محافظت کنی. چرا نه؟ کی اهمیت میده اگه زنده بمونم و برسم خونه و خونوادمو پیدا نکنم یا ازادیمو از دست بدم. اگه قرار باشه بمیرم تا اونا در امان باشن... اینکارو میکنم.
دختر: الان شهیدی؟ ( خنده)
سرباز: الان... نه... از مردن نمیترسم. مردن تو یه لحظست.
دختر: بعضی وقتام یه لحظه نیست.
سرباز: اگه کسی که بهت شلیک میکنه ماهر باشه حتی احساسم نمیکنی. اون موقه بده که مثل اون حرومزاده های یه چشی باشن. یکیشونو دیدم که 2 تا دست نداشت.
دختر: اه خفه شو! چندش اوره!
سرباز: یکیم دیدم که با یه شلیک دماغشو از دست داد! خیلی راحت کنده شد.
دختر: بسه!
سرباز: نمی دونم شانس بود یا بد شانسی. داشت با یکی کنارش حرف میزد گلوله خورد به دماغه اون... شبیه هیولا شده بود. زنده اما ترسناک. بدون دماغ...
دختر: فکر کردنشم مریضم میکنه.
شلیک ها به پایان میرسد. شب ارام میشود.
سرباز: تموم کردن. چرا نمیخوابیم. حداقل تا وقتی که دوباره شروع کنن.
دختر: میشه بازم بغلت باشم؟
سرباز: کی به کیه... جنگه. شاید فردا مرده باشم.
17
( نور میرود. مکث. نور بر میگردد. روز میشود) پرنده ها می خوانند. خورشید میتابد. دختر بیدار میشود و به سرباز خیره میشود که هنوز خوابیده. در حالی که به او نگاه میکند لبخند میزند. کناره سرباز پاکتی است که قبلا نبوده. دختر نگاهش میکند و سعی میکند نزدیک خودش بیاورد. بالای سر سرباز. ناگهان با ترس از خواب بیدار میشود.



پرده دوم
سرباز: جی شد؟! اه... ترسیدم.
دختر: ا... ببخشید. ( خنده) داشتم خوابیدنتو نگاه میکردم.
سرباز: خوابیدنه منو؟! چرا؟
دختر: بامزه ست... دماغت میلرزه وقتی نفس میکشی.
سرباز: چی؟
دختر: حداقل خرناس نمیکشی.
سرباز: چه مزیتی داره خرناس نکشیدن وسط جنگ...
دختر: اگه خیلی بلند باشه میفهمن کجایی. ( خنده)
سرباز متوجه پاکت میشود.
سرباز: این دیگه چه غلطی میکنه اینجا؟
دختر: نمیدونم. منم تعجب کردم. ( سرباز پاکت را با دقت بررسی میکند. دختر عصبانی میشود)
همین که  سرباز اطراف پاکت را نگاه میکند و ارام با نوک انگشتانش ان را تکان میدهد دختر اهی میکشد و با خشونت پاکت را میگیرد.
سرباز: ( فریاد با عصبانیت) چیکار میکنی؟! دیوونه ای؟ اگه بمب باشه هر دومونو میکشی! میفهمی چه قدر خطر داره؟!
دختر: خیلی احمقی! فکر میکنی دشمن شب میاد اینجا یه پاکت خوشگلو با یه بمب میذاره میره؟ وای خدای من فکر میکردم خیلی باهوش تر باشی.
18
سرباز: این چیزا اتفاق می افته.
دختر: اهای احمق... اگه بخوان شب بکشنت کافیه یه چاقو بکشن و گلوتو ببرن. چرا یه بمبو هدر بدن وقتی راحت میشه اینکارو کرد.
سرباز با ناباوری به او نگاه میکند.
سرباز:  میدونی چیه؟! ... حق با توئه!
هر دو میخندند.
دختر: یالا! بازش کن! فوضولیم گل کرده!
هر دو با کمی اظطراب به بسته نگاه میکنند. بالاخره سرباز کاغذ را باز میکند. با یک نخه کهنه بسته شده. سرباز با سجافه لباسش کاغذ را باز میکند. یک لباس زنانه کمی شکلات یک بسته سیگار یک بطزی وتکا و کمی بیسکوییت. همچنین یک یادداشت کوچک. سرباز بر میدارد و میخواند.
سرباز: ( در حال خواندن) " امیدوارم شبه خوبیو پشته سر گذاشته باشید. لباس ها را به دختر بدهید ممکنه لازم داشته باشد! امضا ببرهای نترس" احمقا! ( خنده)
دختر: نشونم بده ( به لباس ها نگاه میکند و داخل پاکت میگذارد) وای خدای من! شکلاتم هست.
دختر بسته ی شکلات را میگیرد کاغذش را باز میکند و با ولع میخورد.
سرباز: اهای چی کار میکنی؟! منم میخوام!
دختر: منم همینطور ( خنده) اون ببرهای احمق کین؟
سرباز: وای... یه گروه احمق از صلح طلب ها. دیوونه ها.
دختر: انگار مهربونن... زود باش! کادوهارو بهم نشون بده!
سرباز: کادو نیست... خرت و پرته... شکلات برا انرژی گرفتن... که الان یکیشو برداشتی. دختر احمق.
19
دختر میخندد. سرباز به او نگاه میکند و لبخند میزند.
سرباز: الان من به خاطره این همه انرژی که تو داری میمیرم. ( شوخی میکند)
دختر: اره... به خاطره یه بسته شکلات. خیلی احمقی( خنده)
سرباز میخندد و وسایل را بررسی میکند.
سرباز: نگا کن... یه بطری وتکا...
دختر: وااای... بازش کن!
سرباز: خفه شو! تو بچه ای. ( بطری را پنهان میکند) این شب منو گرم نگه میداره. تو خیلی جوونی برا اینکار. باید شیر بخوری نه وتکا.
دختر: میمون! من دیگه بچه نیستم.
سرباز: چرا هستی... ( بی محلی میکند) یکم بیسکوییت دارم... 3 4 تا بسته. ( به دختر نگاه میکند) اره یکیشو نگه میدارم. میتونم با اینا سر کنم.
دختر: میشه یه بسته شکلات دیگه بخورم؟
سرباز: اصلا! سهمتو خوردی. بسه دیگه نخور باید یکم ذخیره کنی!
دختر: نه خیر! چند ماهه که شکلات نخوردم! بذار خوش بگذره!
سرباز: اگه همه ی شکلاتارو یه دفه بخوری لباسای جدیدتو بهت میدم ( خنده)
دختر: مهم نیست. من میخوام برگردم روستا.
سرباز: اه لعنتی! چه قدر خنگم! میتونستی دیشب با اونا برگردی! اه لعنتی. اه!
دختر: اهای اروم باش!
20
سرباز: نمیفهمی؟ الان میتونستی یه جای امن باشی. اه لعنتی... چرا باید با این شکلاتا معامله کنم... من واقعا اینجا کمک لازم دارم. اونا مست بودنو نفهمیدن... کمک میخوام نه شکلات!
دختر: پس اونارو بده به من.
سرباز: اهای دختر احمق... قضیه جدیه.( به اون طرف کیسه ها نگاه میکند) فکر میکنی تنها میشد بر گردی؟ انگار اروم ترند. شاید اگه بتونی سینه خیز بری بشه یه کم دور شی... یه دقیقه صبر کن. میتونی با اونا تو شهر حرف بزنی... بهشون بگو من اینجا گیر افتادم.
دختر: اون ادمای تو می خونه؟
سرباز: هیچ کس. هیچ کس این کارو نمیکنه. فکر میکنی تو بتونی این کارو بکنی؟
دختر: فکر کنم. چی باید بهشون بگم؟
سرباز: فقط بهشون بگو من اخرین نفرم اینجا ولی اون حرومزاده ها نفهمیدن. صبر کن. یه یادداشت مینویسم.
سرباز با اظطراب دفترش را بر میدارد و شروع به نوشتن میکند. وقتی که تمام میشود کاغذ را جدا میکند و به دختر میدهد.
سرباز: بگیرش. این یادداشتو نشونشون بده. بهتر میفهمن.
دختر: باشه... سعی میکنم.
سرباز: سعی نکن! باید این کارو بکنی. اگه اونا بفهمن اینجا تنهام سریع میان اینجا بعدش رفتن به شهر مثل یه چاقوی داغ وسطه یه کره میمونه.
دختر: چرا قبلا نرفتی؟!

سرباز: یکی باید اینجا باشه تا سرو صدا کنه! اینجوری باید فکر کنن. بعضی موقه ها یه شلیک میکنم تا بفهمن یکی اینجاست... وای! داریم وقت تلف میکنیم. میتونی سینه خیز بری؟

2 comments:

Unknown said...
This comment has been removed by the author.
JR Villar said...

Thank You Amirmasoud, very kind from you. Keep an eye on the blog as I will post the final two parts of "My Tender Trench" translated by Fate.