Thursday, 16 January 2014

"My Tender Trench" by JR Villar. Persian version by Fatemeh Bordbarjavidi (part II)



21
دختر: فکر کنم... اما یه کم میترسم.
سرباز: تو تا اینجا اومدی! مطمئنم که اینجوری هیچ مشکلی پیش نمیاد. الان روزه و میتونی جاده رو خوب ببینی.
دختر: اگه اونا منو ببینن؟!
سرباز: اگه جاده رو مستقیم بری پایین بهت شلیک نمیکنن. فکر میکننیه نفر از شهره نه یه سرباز.
دختر: مطمئنی؟! دیشب یه چیزایی میگفتی...
سرباز: میدونم... منظورم... فرق میکنه. تو شب هر سایه ای میتونه یه هدف باشه.
دختر:میفهمم... سعی میکنم مراقب باشم...
سرباز: باید مراقب باشی. لطفا باش. تو واقعا دختر خوبی هستی. سعی کن از این مشکل نجات پیدا کنی. ادمه احمقی نیستی.
سرباز به دختر لبخند میزند. در یک حرکت سریع دختر گونه او را میبوسد.
دختر: دوست دارم!
دختر میخندد و سینه خیز به بیرون سنگر میرود.
سرباز شگفت زده با ارامی گونه اش را که دختر بوسیده است لمس میکند.
سرباز: بچه لعنتی... ( لبخند)
سرباز وسایلی را که از پاکت بیرون اورده جمع میکند. بطری را بر میدارد و یه جرعه مینوشد و درش را میبندد و بیسکوییت ها را زیر کیسه ها پنهان میکند. وقتی کارش تموم میشود یک نگاهی به بیرون کیسه ها می اندازد سپس تفنگش را نگاهی میکند و به کیسه ها تکیه میدهد و با حالت بی علاقگی و فقط برای گذراندن وقت تفنگش را تمیز میکند. کمی پریشان میشود. در یک لحظه دختر وارد میشود میدود و به زمین می افتد و او را بغل میکند. سرباز از ترس میپرد.
22
سرباز: چیه... ؟ دیوونه ای؟! برا چی برگشتی... نزدیک بود از ترس بمیرم. میتونستم بکشمتا دختر احمق!
دختر: ( با ترس) ببخشید! ببخشید...! اونا اونجان . تو راهن.
سرباز: کیا؟ کجا؟
دختر: سربازای دیگه... دشمنا. وای خدا. اونارو نزدیکه جاده دیدم.
سرباز: کدوم جاده؟ گفتم از اون طرف...
دختر: وای. اونا ترسناکن. یونیفرمای ترسناک و صورتای زشت دارن... و اسلحه! خدای من اسلحه دارن! از اون بزرگاش! ترسناکاش!
سرباز: بهت گفتم توی راه بهت کاری ندارن... اجازشو ندارن!
دختر: سگا هم اجازه ندارن تو پارک کار خرابی کنن اما میکنن! سرباز: چند نفرو دیدی؟ از کدوم جهت میرفتن؟
دختر: زیاد بودن... تو راهه روستا بودن.
سرباز: زیاد؟! زیاد یعنی چه قدر؟!
دختر: (دستپاچه) نمیدونم! نمیدونم! نزدیک حصارای جاده بودم که صداشونو شنیدم. رو زمین دراز کشیدمو توی بوته ها قایم شدم اونا درست از بغله دماغم رد شدن. حتی نمیتونستم نفس بکشم... خیلی نزدیک بودن...
سرباز: مطمئنی خودی نبودن؟
دختر: نه... اصلا. میشنیدم حرف میزدن ولی یه کلمه هم نمیفهمیدم. مطمئنم...
سرباز: لعنتی... میخوان روستا رو بگیرن...
دختر: چیکار باید بکنیم؟!
سرباز: ما اینجا هیچ کاری نمیتونیم بکنیم... باور کن. من چیکار باید بکنم؟ اگرم بخوام برم اونا زودتر میرسن. بعدشم به من دستور داده شده اینجا بمونم.
دختر: احمقانست. اگه بیان بگیرنت... بازم باید منتظره اونا بمونی چون بهت دستور دادن... در مورد سیگار و مشروب چی؟!
سرباز: مسخره نکن. خیلی جوونی که این چیزارو بفهمی. ما باید... الان نباید بهت توضیح بدم...
دختر: چرا نه؟
سرباز: میشه اعصابمو خورد نکنی. نمیفهمی چه قدر این موقعیت جدیه؟ خواهش میکنم... باید فکر کنم!
دختر: اما میی تئنی بهم توضیح بدی چرا...
سرباز: خفه شو! گفتم بهت! باید فکرکنم!
دختر: اما به نظر اجازه این کارو نداری...درسته؟ فقط میتونی کاری که بهت گفته شده رو انجام بدی.
سرباز: ( نا امید) خدایا...میشه ساکت باشی! خواهشا.
دختر برای لحظه ای ساکت میشود. سرباز فکر میکند که باید چه کاری انجام دهد. یک دفترچه از جیبش بیرون می اورد و شروع به خواندن میکند.
دختر: چیو نگاه میکنی؟ برا فکر کردن باید یادداشت داشته باشی؟
سرباز: هیسسس...
دختر: باشه... باشه. میدونم... نباید حرف بزنم.
24
ناگهان صدای شلیک از روستا می اید. اول یک یا دو شلیک سپس صدا بیشتر و بیشتر میشود تا با یک صدای زدو خوردی تمام میشود. ( صدا تقریبا از 2 مایلی میاید پس خیلی قوی نیست)

سرباز: هیسسس... میشنوی؟
دختر: چیو؟
سرباز: صدایی که از روستا میاد... صبر کن.
هر دو ساکت میشوند سعی میکنند که بشنوند. حالا واضح تر است.
سرباز: دارن اونجا میجنگند! میشنوی؟
دختر: اره... الان اره... خدایا... رسیدن به روستا؟!
سرباز: فکر کنم.
دختر: وای خدایا... چه کار باید بکنم؟ باید برگردم اونجا.
سرباز: الان هیچ راهی نیست که برگردی. نمیشنوی؟
دختر: چی قراره سر مردم روستا بیاد؟
سرباز: بستگی داره کی ببره... اما اینو میتونم یگم ما تو مو قعیته خوبی نیستیم نمیدونم کجا بفرستمت. اینجا اصلا امنیت نداره. ( به طرف دیگر کیسه ها نگاه میکند) صبر کن.
سرباز به طرف دیگر کیسه ها میرود و سینه خیز میشود. ما نمیتوانیم او را پشته کیسه ها ببینیم.
دختر پریشان میشود.
دختر: کجا میخوای بری؟!
سرباز: ( از پشت کیسه ها) هیسسس...
دختر میترسد با پریشانی به کیسه ها تکیه میدهد.
25
دختر: وای خدایا... چیکار میکنه؟! اینجا تنهام گذاشته!
لباسهایش را نگاه میکند.
دختر: وای معرکست! خودمو خیس کردم... اه لعنتی.
دنبال پاکت میگردد و لباسی که داخله پاکت است را بر میدارد.
دختر: فکر نکنم الان وقتشه...
قصد دارد که لباسش را عوض کند ولی ناگهان سرباز برمیگردد. او کمی خجالت میکشد و دستهایش را با لباس پشتش پنهان میکند.
سرباز: تموم شد...
دختر سعی میکند پنهان کند که خودش را خیس کرده. سرباز متوجه میشود.
سرباز: چیکار میکنی؟
دختر: هیچی...
سرباز: نه واقعا... چی اونجا قایم کردی؟
دختر: گفتم هیچی!
سرباز دستش را میگیرد و میچرخاند تا ببیند. سپس میخندد.
سرباز: لباسا... خودتو خیس کردی!
دختر: خفه شو!
سرباز مسخره اش میکند.
سرباز: بچم خودشو خیس کرده... ببین... گفته بودم بچه ای. ( خنده)
دختر: میشه تمومش کنی؟ همین که اینجام سخته... ترسیدم... دیگه نمیتونم خودمو کنترل کنم... مثل ژله دارم میلرزم. الانم خودمو خیس کردم.
26
سرباز: عجب صحنه ای... توی یه سنگر با یه بچه گیر بی افتی در حالی که ادما 2مایل اونورتر دارن کشته میشن و هیچ کمکی نمیتونم بهشون کنم... مگه این که برم اونجا و بمیرم... بدون هیچ دلیلی.
دختر: من بچه نیستم... تقصیر من نبود. من میترسم. باور کن. اصلا مسخره نیست و الانم همش دارم دارم به ادمای تو روستا فکر میکنم... وحشتناکه. من اونارو میشناسم. همشونو میشناسم... خانم کای معلمه مدرسه... اقای استونه مغازه دار... همه بچه هایی که تو پارک بازی میکردن. میفهمی که من واقعا همه ی اونارو میشناسم؟ شایدم الان خیلیاشون مردن. ئای نه... ادی کوچولو... اون چی؟! چه پسره با مزه ای. همش بازی میکنه و میدوه... همش 6 یا 7 سالشه. با موهای وزیشو... ککو مک. دندوناش چند هفته پیش افتادن. همیشه میخنده. همه ادیو میشناسن.
سرباز: متاسفم که اینو میشنوم... متاسفم. منظورم این نبود...
دختر: میفهمی ادمای دیگه ای هم تو روستا ها و شهرای دیگه هستن که تو بمب انداختی؟ نوزادا... نجارا... بچه ها و ادمای پیری که نمیتونن جایی برن... بعضیاشون تو تختشون منتظرن که سقف اتاقشون پایین بریزه و اونارو تو تشکشون له کنه. یا نوزادایی که همه خونوادشونو از دست میدن؟ اونا برای غذا گریه میکنن... یا برا اینکه یکی جاشونو عوض کنه. گریه میکنن. اونا اونقدر گریه میکنن و گریه میکنن تا از گشنکی ضعیف و ضعیف تر بشن و دیگه نمیتونن گریه کنن. چشاشونو میبندنو میخوابن. برای همیشه میخوابن.
سرباز: تمومش کن لطفا.
دختر: چرا؟
سرباز: داری ناراحتم میکنی... ادم پریشون میشه...
دختر: اره؟
سرباز: معلومه.
دختر: پس چرا این کارو میکنی؟! چرا میری اونجا و ادمارو میکشی؟
27
سرباز: من نکردم.
دختر: تو نکردی؟ اون چیه تو دستات؟
سرباز اسلحه اش را نگاه میکند.
دختر: ماله تو نیست؟! چرا حملش میکنی؟ معلومه که ماله توء. عاشقشی! دوسش داری که مواظبشی که نوازشش میکنی... چند بار تمیزش میکنی.
سرباز: خفه شو!
دختر: نه! نمیتونی بهم بگی خفه شم!
سرباز: تو خطر نندازمون! اگه خفه نشی من...
دختر: تو چی؟ چکم میزنی؟ یا شاید میخوای به منم شلیک کنی.
دختر لوله اسلحه را میگیرد و به سمت پیشانی اش میگذارد. ( دیالوگ به تنش کشیده میشود)
دختر: یالا! بزن! ماشرو بکش! یالا! بزن دیگه.












پرده سوم
سرباز: ساکت شو!
دختر: توام ترسیدی!
سرباز: احمق نشو. ساکت شو! بهت اخطار میدم.
دختر: ماشه رو بکش!
سرباز اسلحه را زمین میگذارد و به دختر سیلی میزند. دختر شگفت زده ساکت میشود.
دختر: چیکار کردی؟ تو... تو بهم سیلی زدی؟! تو واقعا بهم سیلی زدی؟!
سرباز: اره زدم! دوباره هم میزنم اگه خفه نشی! میفهمی؟! ( فریاد) میفهمی؟!
28
دختر بلند میشود و تصمیم به رفتن می کند. سرباز دستش را می گیرد و او را مینشاند.
سرباز: حالا ساکت باش. همین حالا! کجا میخوای بری؟!
دختر: تنهام بذار. میخوام ازت دورشم. میخوام برگردم روستا!
سرباز: هیچ جا نمیری. اگه الان از اینجا بری کشته میشی.
دختر: ( با بد اخلاقی) اگه اینجام بمونم کشته میشم... یا یه احمقی بهم سیلی میزنه.
سرباز: باور کن که چکه منو ترجیح میدی!
دختر: احمق.
دختر بد اخلاق میشود و پشتش را به سرباز میکند.
سرباز: اره. همون جوری بمون... مهم نیست.
هر دو لحظه ای ساکت میمانند. ناگهان سرباز متوجه چیزی میشود.
سرباز: هیسسس!
دختر: من که حرف نمیزنم احمق...
سرباز: هیس! ساکت!
دختر: چیه الان؟
سرباز: ( خشمگین) بهت گفتم خفه شو!
سرباز عصبانی میشود و نگاهی به طرف دیگر کیسه ها  می  اندازد. دختر او را عصبانی میبیند و نگران میشود.
دختر: لطفا بهم بگو چی شده...
29
سرباز از طرفی به طرفه دیگر میرود و پشته کیسه ها را میبیند. دختر بیشتر پریشان و عصبانی میشود.
دختر: میشه تمومش کنی و بگی چی شده لطفا؟
سرباز دست دختر را میگیرد و در چشمانش خیره میشود.
سرباز: میتونی ساکت باشی! اونا حرکت کردن! به زودی به این جا میرسن! میفهمی؟! دارن میان!
دختر وحشت زده میشود.
دختر:( با ترس) چیکار باید بکنیم؟
سرباز: فقط ساکت باش... باید فکر کنم.
دختر: ای خدا... بس کن یه کاری بکن. دقیقا میدونم چی میشه وقتی فکر میکنی... قفل میکنی!
سرباز: اهای دختر کوچولو. الان وقته این حرف های احمقانه نیست. مهم نیست چی فکر میکنی... باید اماده باشی یواشکی از اینجا بری.
دختر: کجا باید برم؟ همه جا هستن!
سرباز: میدونم... مشکل همینه. واقعا نمیدونم کجا میخوان برن. اگه یه کم شانس داشته باشیم میتونیم اینجا قایم شیم تا رد شن. بیا دعا کنیم از این راه رد نشن.
سرباز شروع میکند به جمع کردن خرت و پرت ها. اسلحه و مهمات را کنار خم میگذارد.
سرباز: کمک کن لطفا. اینارو کنار هم بذار و مواظب باش...
دختر شروع میکند و جعبه مهمات را کنار هم میگذارد. وقتی میخواهد نارنجک ها را تکان دهد سرباز اجازه نمیدهد.
سرباز: دست نزن به اونا! بهت اطمینان نیست. دوتاییمونو میبری هوا!
30
سرباز می ایستد و به دختر اشاره میکند که ساکت باشد. به او علامت میدهد که نزدیک کیسه ها بشیند. به او میفهماند که کسی نزدیک میشود. یک سرباز دشمن وارد میشود که با گارد جنگیدن با دقت قدم بر میدارد. سرباز به ارامی چاقویش را بر میدارد و پشت کیسه ها اماده میشود. دشمن داخل میشود در حالی که دختر و سرباز به هم چسبیده اند و پنهان شدند. دشمن نمیتواند انها را ببیند. او از کیسه ها بالا میرود و سینه خیز میشود. وقتی دشمن متوجه دختر و سرباز میشود خیلی دیر شده است. سرباز به او حمله میکند و او را به پایین میکشد. سرباز به او مشت میزند و دهانش را میگیرد در حالی که میخواهد به او چاقو بزند. اما دختر دستهایش را میگیرد. سرباز متعجب میماند.
سرباز: چیکار میکنی؟! ولم کن!
دختر: نه! نکشش! نگاش کن!
سرباز: دستمو ول کن هرزه احمق!
دشمن استقامت میکند. سرباز هم زمان سعی میکند هم او را کنترل کند و هم دستش را رها کند.
سرباز: وقتی کارم با این تموم شه میدونم باهات چه کار کنم...
دختر: بس کن! نگاش کن... پسر بچست! تموم کن لطفا!
سرباز متوجه میشود که دشمن چه قدر جوان است. دختر دست سرباز را رها میکند. گیج شده است. دشمن یا ترس به او نگاه میکند و میلرزد. مطمئن میشود که دشمن ساکت میماند.
سرباز: وای خدای من! بچست!
دختر: گفتم که.
سرباز و دختر به دشمن که ترسیده خیره میشوند. سرباز چاقویش را نزدیک بدنه دشمن میگیرد.
31
سرباز: چند سالته؟
دشمن به او خیره میشود. سرش را تکان میدهد و دستهایش را میلرزاند.
سرباز: دستاتو بنداز پایین.
دشمن به تکان دادن دستهایش ادامه میدهد. سرباز به دشمن سیلی میزند و دستهایش را پایین میاورد.
دختر: انگار نمیفهمه چی میگی...
سرباز: چه غلطی میکنی؟! طرفه یه بچه پیش اهنگو میگیری؟! از تو بزرگ تر نیست!
دختر: خودم فهمیدم که...
سرباز: اسلح شو بگیر... من مواظبشم.
دختر: چی؟
سرباز: جیباشو بگرد و هر چی اسلحه داره بگیر.
دختر: چرا من؟!
سرباز: یالا! من مواظبشم!
دختر شروع به گشتن جیب های دشمن میکند. سرنیزه که روی کمر بندش است را کنار میگذارد. یک جعبه گلوله و تفنگ. سپس عکسه یک زن را پیدا میکند. نگاهش میکند. دشمن عصبانی میشود و سعی میکند عکس را بگیرد. سرباز به دشمن سیلی میزند و دوباره میترسد.
دختر: یه عکس داره... عکسه یه زنه. اما خیلی پیره...
سرباز: نشونم بده...

دختر عکس را به سرباز نشان میدهد. دشمن عصبانی میشود.

No comments: