32
سرباز: اروم باش بچه. فقط داریم نگاه میکنیم...
دختر: خیلی بزرگتر از اینه.
سرباز: شاید مادرشه ( از او میپرسد) مادرته؟ مادر؟
دشمن جواب نمیدهد فقط به سرباز با چشم هایی که عصبانیست خیره نگاه
میکند.
سرباز: عکسو بهش برگردون...
دختر عکس را به دشمن بر می گرداند. تمیزش میکند و داخل جیبش میگذارد.
دختر: از دماغش داره خون میاد. چرا بهش مشت زدی؟
سرباز: چی؟
دختر: بهش صدمه زدی!
سرباز: چی می گی؟ اون سرباز دشمنه! میفهمی اینو؟!
اون فقط یه پسر بچست...
سرباز: یه بچه ای که هیچ مشکلی با کشتنه ما نداره.
دختر: خفه شو! نگاش کن. بیشتر از من ترسیده!
سرباز: این بچه اموزش دیده که بکشه.
دختر: خرگوش بکشه! اتیش درست کنه... نگاش کن. همه جاش داره میلرزه.
سرباز: دختر! احمق نباش! طنابو از اون پشت بده!
دختر: چیکار می خوای بکنی؟
33
سرباز: می خوام ببندمش.
دختر: چرا؟ اون خودش ترسیده.
سرباز: اهای! بس کن! می خوام ببندمش و توام ساکت میشی. مراقبش باش!
سرباز طناب را میگیرد. دست های دشمن را پشتش می گذارد و شروع به گره
زدن میکند. دشمن ناله میکند. سرباز دست هایش را با قدرت بیشتری فشار میدهد و دشمن
درد میکشد. سرباز دشمن را بر میگرداند و به کیسه ها تکیه اش میدهد.
سرباز: هنوز اون لباسارو داری؟
دختر: چی؟
سرباز: لباس هایی که تو پاکت بود.
دختر: برای چی می خوای؟
سرباز: سوال نکن. بدشون.
دختر لباس ها را از پاکت بیرون می اورد و به سرباز میدهد.
دختر: بیا...
سرباز: ممنون.
سرباز با لباس یک توپ درست میکند و در دهان دشمن میگذارد.
دختر: چیکار میکنی؟
سرباز: اینجوری دهنش بسته میمونه. همین مونده که این یارو با یه زبونه
دیگه به طرفه دشمن داد بزنه.
دختر: نمیتونه نفس بکشه.
34
سرباز: ممعلومه که نفس میکشه.
دختر: دهنشو بستی..
سرباز: ( طعنه امیز) حالش خوبه. دماغ که داره.
دشمن در مقابل دختر و سرباز ترسیده به نظر میرسد.
سرباز: عالیه... حالا یه مشکله دیگه داریم. باید سریع بکشمش.
دختر: جرات نداری بهش فکر کنی.
سرباز: باور کن اگه یه لحظه بفهمم میخواد ما رو تو خطر بندازه با یه
گلوله وسطه چشاش کارشو تموم میکنم. ( به سمت دشمن بر می گردد) می
فهمی؟! خیلی راحت می کشمت.
دشمن ناله میکند.
سرباز: نمیدونم دوستاش می خوان چی کار کنن. شاید دنبالش بگردن. اگه یه
کم شانس داشته باشیم شاید از این جا رد نشن. ( به طرفه دیگره کیسه ها
نگاه میکند) دیگه نمیشه چیزی شنید از اون ور.
دختر: یکم اروم شدن. فقط یه کم صدای شلیک میشنوم. اما خیلی دورن.
سرباز: شاید از پشته خطه. برای سرباز شدن خیلی جوونه.
دختر: بامزست.
سرباز: چی؟!
دختر: ببین... بامزه است. چشای قشنگی داره. دماغشم خیلی قشنگه.
سرباز: مهمه برات؟!
دختر: چیه؟ اجازه ندارم از یه پسر تعریف کنم؟ مگه کی هستی؟ بابام؟
35
سرباز: اون الان زندانیه منه! ازت انتظار ندارم از زندانیم تعریف کنی.
این لعنتی دشمنه!
دختر: بعضیا دارن حسودی میکنن؟ اره؟
سرباز: حسودی به کسی که در اختیارمه؟ کسیکه نه یه کلمه حرف میزنه نه
چیزی میفهمه؟!
دختر: وای... حسودی میکنی ( خنده) مرسی از تو .. علاقت
سرباز: اهای احمق نشو! من هیچ علاقه ای به تو ندارم. چرا باید داشته
باشم؟
دختر: چون که
سرباز: چون چی؟
دختر: چون بهم علاقه داری . ( خنده)
سرباز: خیلی حرف میزنی. چرا باید بهت علاقه داشته باشم؟ تو یه دختر
بچه ای.
دختر: خیلی ازت کوچیکتر نیستم... بعدشم زنم.
سرباز: سنت؟ خیلی از من جوونتری... اصلا نمیفهمم این بحثو. قبلا بهت
گفتم که خونواده دارم.
دختر: اره گفتی. پس چرا ناراحت میشی وقتی درباره این حرف میزنم.
سرباز: اون دشمنه!
دختر: نه نیست! یه پسر بچست.
سرباز: از طرفه دشمن...
دختر: فرق میکنه. از طرفه دشمنه... اما دشمن نیست. شاید چیزی در مورده
MAIS ندونه.
36
دختر: فرماندش تصمیم میگیره. اون فقط به دستورا عمل میکنه... درست مثل
تو.
سرباز: کاملا درسته... از طرفه دشمنه... پس دشمنه. ( به دشمن سیلی
میزند) ببین... تو دستامه!
دختر به سرباز سیلی میزند.
سرباز: چیکار میکنی؟! اگه دوباره این کارو کنی تو دردسر می افتی!
دختر: تو اول زدی!
سرباز: نه نزدم. اونو زدم... اون میدونه کی زد.
دختر: تو یه احمقی... به خاطره همین بهت چک زدم. اگه دوباره بدونه
دلیل بزنیش منم تو رو میزنم.
سرباز میخندد و دختر دوباره به او سیلی میزند.
سرباز: اهای... دیوونه ای؟! چرا دوباره زدی؟ من که بهش دست نزدم.
دختر: این به خاطره این بود که بهت نشون بدم کی مقصره.
دشمن میخندد.
سرباز: ای تو. میخندی... میفهمی ما چی میگیم؟ اره؟
دشمن جواب نمیدهد چون واقعا نمیفهمد.
دختر: چون زدمت میخنده.
سرباز: بچه احمق. میخوام استراحت کنم... میشه بهت اعتماد کرد؟
دختر: اعتماد کنی که چی؟!
سرباز: که مراقبش باشی... خواهشا الان فراموش کن که بامزه است یا
گوشای قشنگی داره یا بوی گند میده...
37
سرباز: همینجوری خوابیده و بسته مواظبش باش. در موردش مثل یه ادم
خطرناک فکر کن. میفهمی؟ اون یه سربازه دشمنه. یادت باشه.
دختر: به نظر خطرناک نمیرسه... نگاش کن. مثل خرگوش ترسیده!
سرباز: گوش بده بهم! اون کاری که گفتم میکنی. مواظبشی و اگه تکون خورد
میکشیش.
دختر: ...!
سرباز: واضحه؟!
دختر: باشه... باشه...
سرباز: خوبه... حالا بذار چند دقیقه چشامو ببندم. هر چیزی دیدی بیدارم
کن.
سرباز دشمن را تکان میدهد.
سرباز: خیلی باید مراقب باشی. میفهمی؟! اگه به خاطره تو بیدارشم گلوتو
میبرم!
سرباز ادای بریدن گردن را به دشمن نشان میدهد و سپس راحت مینشیند و
کلاهش را روی چشمانش میگذارد. دشمن به دختر نگاه میکند. دختر انگشتش را روی دهانش
می گذارد و علامت میدهد که ساکت باشد.
دختر: ( زمزمه) بهتره ساکت باشی... ( به سرباز نگاه میکند)
خیلی ازت خوشش نمیاد.
دشمن به دختر نگاه میکند و سرش را تکان میدهد. دختر عصبانی میشود.
دختر: چی بگم... یه کلمه از حرفامم که نمیفهمی. نه؟
دشمن سرش را به معنی این که چیزی نمیفهمد تکان میدهد.
دختر: اه فراموش کن... نمیفهمی چی میگم.
دختر به دشمن خیره میشود.
38
دختر: برای چی این جایی؟ واقعا نمیفهمم قضیه چیه. بخودت نگا کن. یه
پسر بچه ای... باید پیشه خونوادت باشی. چند سالته؟
دختر به خودش اشاره میکند و تا 15 میشمرد با انگشتانش. بعد به دشمن
اشاره میکند و دوباره شروع به شمارش میکند.
دختر: 5؟ 10؟ 15؟ 20؟
دشمن سرش را تکان میدهد. دختر شمارش را با انگشتانش ادامه میدهد.
دختر: 15... 16
دشمن سرش را تکان میدهد.
دختر: 16؟ 16 سالته؟ نباید این جا باشی. ( مکث) به چشات نگات
کن... هنوز پاک خالص اند. نمیتونم هیچ بدی توش ببینم. چند وقته تو جنگی؟ اما
نمیتونی جواب بدی...
دختر به چشمهای دشمن خیره میشود. او معذب به نظر میرسد. سعی میکند جای
دیگری را نگاه کند.
دختر: به من نگاه کن... ( صورتش را میگیرد) خجالت نکش. فقط
دارم بهت نگاه میکنم... ببین من هیچ کاره بدی نمیکنم. دماغت خونیه... بذار برات
تمیز کنم.
دختر گوشه ی دامنش را میگیرد تا بینی دشمن را تمیز کند. اول مانع
میشود و بعد به حالت تشکر نگاه میکند.
دختر: ببین... من نمیخوام بهت صدمه بزنم. خسته ای؟ می تونی به من تکیه
بدی... بیا.
دختر کنار دشمن مینشیند و او را بغل میکند. به او کمک میکند تا در یک
حالت راحت تری قرار بگیرد. دشمن سعی میکند دور شود اما بعد به دختر نگاه میکند و
ارام روی سینه اش دراز میکشد.
دختر: خوبه. حالا سعی کن بخوابی. نمی ذارم بهت صدمه بزنه.
دشمن چشمهایش را میبندد و دختر مراقبش است.
39
دختر: موندم چی تو مغزشون میگذره... نگاشون کن. مثل یه فرشته خوابیدن.
اما اگه فرصتی داشته باشن همدیگرو میکشن. حتی نمیدونن چرا. خیلی احمقانست! چرا
فرماندشون کارت بازیو انتخاب نمیکنه؟ یا فوتبال... عالیم هست! بازیه فوتبال مشکلات
انسانی و حل میکنه... یا اگه واقعا به جنگیدن علاقه دارن... هر کدوم یه طرف
وایسن... بکس بازی کنن. خودشه... بوکس بازی کنن و این طوری همه تو خونه هاشون با
خونوادشون میمونند. اره... میتونن شرط ببندن. جالب میشه ها! این دو تا هم میتونن
خودشونو تمیز کنن...یه غذای عالی بخورن... داغ! یه کبابه عالی! مثله کریسمس!
دشمن سعی میکند حرکت کند اما به خاطره درده توی دستش ناله میکند.
دختر: بچه ی بیچاره... دستاش داره کبود میشه. خوبه یه کم طنابو شل
کنم. دختر گره طناب را چک میکند.
دختر: قول میدی هیچ کاره بدی نکنی؟ نمی خوام اون برای هیچ چیزی سرزنشت
کنه.
دشمن دختر را با چشمانش تعقیب میکند.
دختر: اهای دارم ازت سوال میکنم. کمکت میکنم اما خیچ کاره احمقانه ای
نباید بکنی. بهم نگا کن! ( صورت دشمن را میگیرد) همین جوری بمون.
دختر طناب را دور دست های دشمن شل میکند. پسر ساکت میماند.
دختر: خوبه. الن خیلی بهتر شد. چطوری؟
دشمن جواب نمیدهد اما سرش را به علامت تشکر تکان میدهد.
دختر: اره... درسته... با دیوار حرف میزنم.
دختر راحت تر کناره دشمن مینشیند. همشون برای لحظه ای ساکتند. سرباز
خوابیده و دشمن و دختر به کیسه ها تکیه داده اند.
دختر: واقعا... دوست دارم بیشتر در موردت بدونم. اما یک کلمه هم حرف
نمیزنی... میتونم تصور کنم... یا یه داستان در موردت بسازم.
40
دشمن بدون هیچ صدایی فقط به دختر خیره میشود. دختر متئجه نیست اما
دشمن طنابش را باز کرده است ولی دست هایش را پشت بدنش نگه داشته.
دختر: اجازه دارم؟ چرت میگم... مهم نیست. به هر حال تو که نمیفهمی...
بذار ببینم... تو بامزه ای.( خنده) شبیه پسرایی هستی که تو شیرینی فروشی کار
میکنن... یا نونوایی... میشه گفت تو یه شهره کوچیکه قشنگ... همه دخترا دوست دارن
بیان مغازه ی شیرینی فروشی تو... تا کارامل و اب نبات بخرن... تورم اونجا ببینن (
خنده) باید خوش بخت ترین پسر شهر باشی. اون دخترا بوی عطر سنبل میدن با موهای
فرفری طلایی... و تاتو! مطمئنم همشون تاتو و کالسکه دارن با لباسای زیر قشنگ با
رنگای قشنگ که با گل و پرنده گل دوزی شده. کاش از اون لباسا داشتم. فکر کن! من تو
زمینای گندم با کلاغا بدوم! دوست داری بری تو زمینا بدویی... اخره روزم شیرینی
بگیری! خیلی خوب میشه. چه طوره؟ شاید اگه جنگ تموم بشه با تو برم( خنده)
در این لحظه دشمن روی او میپرد و سر نیزه را میگیرد. دختر با ترس
فریاد میزند. سرباز درست در لحظه ای که دشمن می خواهد به او حمله کند و روی او
بپرد بیدار میشود. با هم می جنگند. سرباز با تمام قدرتش دست دشمن را میگیرد او
دستش را می پیچاند تا دشمن سر نیزه را رها کند.
سرباز: ( فریاد) بگیرش! بگیرش!
دختر: چیو؟
سرباز: ( فریاد با عصبانیت) سر نیزرو احمق!
دشمن گردنه سرباز را میگیرد و گلویش را فشار میدهد.
سرباز: ( با عصبانیت) بکشش... ( نفس نفس) بکش..شش...
دختر به سختی سر نیزه را میگیرد اما گیج میشود. به سر نیزه نگاه میکند
ولی نمیداند چه کار کند. گیج شده و ناله میکند.
دختر: ( با ترس) چیکار باید کنم؟! چیکار باید بکنم؟!
41
سرباز: ( هوشش را از دست میدهد) چاقو بزن...
سرباز دشمن را که روی اوست و گلویش را فشار میدهد رها میکند. در اخرین
لحظه دختر به پشت دشمن چاقو میزند. دشمن با درد نفس نفس میزند و مرده روی زمین می
افتد. دختر با ترس فریاد میزند. سر نیزه را می اندازد و به دستهایش نگاه میکند.
وحشت زده.
دختر: چیکار کردم؟! خدای من... چیکار کردم!
سرباز سرفه میکند و دشمن را از رویش کنار میزند.
سرباز: ( فریاد با عصبانیت) بهت چی گفتم؟! چی گفتم؟!
دختر به او محل نمیدهد و به دستهایش نگاه میکند.
دختر: کشتمش... پسره رو کشتم... چیکار کردم!
دختر با نومیدی مایوس می شود و گریه میکند.
سرباز: بهت گفتم مواظبش باش! گفتم قبله این که تکون بخوره بکشش... چه
جوری خودشو ازاد کرد؟
سرباز دست دختر را میگیرد و او را با عصبانیت تکان میدهد.
سرباز: چرا؟! توی هرزه نزدیک بود منو به کشتن بدی!
دختر هلش میدهد.
دختر: تنهام بذار! احمق! باید میذاشتم بکشتت! خدایا من زندگیشو تموم
کردم! حالا مادرو پدرش چی... مغازه ی شیرینی فروشی... دخترای مو طلایی و فرفری...
سرباز: از چی حرف میزنی؟ خل شدی؟!
دختر: من رویاهامو کشتم... اونو کشتم... همه ی رو یاهام... اون لباس
زیرا که گلدوزی گل و پرنده داشت... کلاغا...
42
سرباز: خفه شو دیوونه! مجبور بودی! بهم حمله کرد! نزدیک بود منو بکشه.
دختر: بدش؟! چه فرقی برای من میکرد؟! به من ربطی نداشت... من هیچ
کدومتونو نمیشناختم... چرا باید کاری میکردم؟! اهمیتی نداشت.
سرباز: دشمن بود احمق!
دختر: واقعا؟ دشمنه کی؟ دشمنه تو! این تویی که داری میجنگی! اون طرفه
سنگر توهم دشمنی... پس فرقش چیه؟!
سرباز: خدای من... داری دیوونه میشی... اونا دارن دوستاتو تو روستا
میکشن!
دختر: واقعا؟!... مطمئنی؟ اینو تو بهم گفتی. نمی دونم درسته یا...
سرباز: احمق نشو! چرا باید دروغ بگم؟ من اینجام که از تو محافظت کنم.
تو و همه ادمای تو روستا... چه طور جرات میکنی بهم شک کنی؟! فکر میکردم ادمه خوبی
هستی...
دختر: دیگه نه... یه پسر بچه رو کشتم. نگاش کن. خیلی ازم بزرگ تر نیست
و من بهش چاقو زدم... باید برگردونمش به سنگرش.
سرباز؟ چی؟
دختر: میخوام برش گردونم پیش دوستاش. این کاریه که باید بکنم.
سرباز: احمق نباش...
دختر دشمن را میکشد.
سرباز: چیکار میکنی؟! ولش کن!
دختر: نه! ولش نمیکنم... کمک کن!
43
سرباز: تمومش کن!
دختر همچنان دشمن را میکشد. قصد دارد که او را طرف دیگره سنگر ببرد.
سرباز سعی میکند که او را بگیرد اما دختر خودش را رها میکند و به طرف دیگر میرود و
دشمن را با دست هایش بیرون میکشد.
سرباز: وای خدایا... بیا اینجا دختر احمق... میکشنت! بسه!
دختر جسد را به سمت دیگره صحنه میکشد.
دختر: (فریاد) تنهام بذار! اونا نمیکش...
سیاهی و صدای شلیک . نور روی سرباز است که دستش جهتی است که دختر را
اشاره میکند. سرباز به ارامی و ناراحتی به خود اجازه میدهد که روی سنگر بیفتد. به
ارامی کلاهش را بر میدارد و صورتش را با دست هایش پنهان میکند. گریه میکند. نور
میرود.
پایان
نویسنده: جوآ ری ویلار
مترجم: فاطمه بردبارجاویدی
No comments:
Post a Comment